چند روز سفر با ارسطو
مامان ارسطو دلش براي شمال تنگ شده بود و زنگ زد كه بياييد بريم شمال.ما هم دلمون براي ارسطو تنگ شده بود وفورا قبول كرديم.بليط را گرفتيم وراهي تهران شديم.روز اول ارسطو جون هم از ديدن ما خوشش اومد وما هم عكسش را انداختيم
وقتي رفتيم شمال به لحاظ هواي شمال موهاي ارسطو جون هم فشن شد واينم عكسش
رفته بوديم خانه ي دايي علي در لاهيجان (دايي مامان ارسطو) و مامان مامان بزرگ هم همراه ما بود.ارسطو جون با مبينا جون هم كه دختر دايي است بازي كرد و يه مقدار هم در بغل من نشست كه همه ي عكساش را اينجا گذاشتم
پشت خونه اي كه مستقر شده بوديم زمين سر سبزي داشت .هر چه به ارسطو اين بعبعي ها را نشان دادم توجهي نكرد چون فعلا اينها را نميشناسه!اين هم عكساش
رفتيم كوه و ارسطو جون در بغل من بود وچند تا عكس توسط مامانش از ما گرفته شد
وقتي ارسطو جون را داشتيم ميبرديم كنار دريا او هم تدارك خوابيدن را ميديد
اين هم ساختماني كه توي يكي از اتاقهاش مستقر بوديم
وقتي كنار دريا رسيديم ارسطو جون داخل ماشين خواب رفته بود وديگر نميشد دريا را به او نشان دادواين هم ماشيني كه ارسطو جو در اون خوابيده بود.
فرداي آنروز مامان و مامان بزرگ ارسطو رفته بودند خانه ي فاميلها و من وارسطو تنها بوديم و از خوشيها و نا خوشيها چند تا عكس گرفتم. حالا اگه مامان ارسطو اين عكسا را ببينه ميگه الهي بميرم چرا گذاشتي بچم گريه كنه!
اين هم مناظري كه از خانه ي ما پيدا بود
و بدين ترتيب بعد از 3 روز ما به تهران برگشتيم و آخرين لحظه خدا حافظي با ارسطو هم چون از خواب بيدار شده بود عكسي ازش انداختم(ساعت 4 صبح) اين هم عكسش